بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

برای پسرم بردیا

تولد منو بابایی

18 اسفند تولد بابات بود من و تو و دوستهای خودمو بابات سوپرایزش کردیم (من و بابا دایی علی ساناز یاسر ساناز جواد میثم علی آگاهی ) شام رفتیم درکه خیلی خوش گذشت تازه شب قبلش هم مامان طاطا برای من و بابات تولد گرفته بود اونم کلی خوش گذشت اولین تولد سه نفره ما بود .   ...
12 شهريور 1390

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم

چهارشنبه 27/11/89 رفتم دکترت و منو سونوگرافی کرد و من برای اولین بار تونستم ببینمت تازه صدای قلبت رو هم شنیدم وای نمی دونی چه حالی داشتم باورم نمی شد یه آدم یه موجود زنده توی بدن من داره رشد می کنه گریه ام گرفته بود دلم می خواست داد بزنم بگم این صدای قلب بچه منه همه گوش کنید ........ عزیزم هر روز بیشتر دلتنگت می شم که ببینمت تورو تو بغلم بگیرم و نازت کنم و ببوسمت خوشگلم تو الان 2.1 سانتی متری و 8 هفته و 4 روزت شده تو الان اندازه یه حبه انگوری ...... حبه انگور من دوستت دارم. ...
12 شهريور 1390

آخرین روز هشت ماهگی

امروز یعنی 24/5/90 آخرین روز از هشت ماهگی من بود به امید خدا خطر ریه به کلی دیگه از بین رفت و ریه تو پسرم کامل شده و اگر هر لحظه تشریف بیاری توی این دنیا شما صحیح و سالم به زندگیت ادامه می دی .... بردیا جونم ساک بیمارستانم رو بستم که دو دست لباس و شیشه شیر و شیر دوش پوشک پتو برای تو و یه مقدار لباس و خرت و پرت برای خودم دیگه باید از اول ماه 9 آماده ورود تو باشیم آخه توی اینترنت خوندم که فقط 5٪ از همه بچه ها سر موعد به دنیا میان بعضی ها زودتر و بعضی ها هم دیرتر. چند روز پیش با بابایی رفتیم برای شما چند تا کتاب داستان و شعر خریدیم امرو داشتم اونارو برات می خوندم با صدای بلند انگار که می فهمیدی چون بعد از کلی تکون خوردن وقتی کتاب هارو برات خون...
12 شهريور 1390

استراحت مطلق مامانی و خونه نشینی

چهارشنبه 5 مرداد ساعت 11 شب حالم بد شد درد عجیبی توی دلم احساس می کردم توام همش سفت می شدی مثه یه تیکه سنگ با بابا نیما و مامان مینو رفنیم بیمارستان اونجا با کلی آزمایش فکر کردند داری زودتر از موعد به دنیا میای.... خلاصه تا 5 صبح مارو نگه داشتند که ببینند قراره تو 8ماهگی به دنیا بیای یا نه که خدارو شکر علائم کم کم بر طرف شد و من و مرخص کردند ....  پنجشنبه یعنی فردای همون روز کلی مهمون داشتیم فامیلهای بابایی قرار بود بیان وسایل قشنگ تو رو ببینند که خودت حساب کن مامانت چه حالی داشت تا 5 صبح بیدار بودم و کلی آزمایش و بعد مهمون ....... خلاصه بگذریم عزیزم ولی اینو بدون که ما همه دوست داریم ببینیمت و بغلت کنیم ولی به موقعش چون عزیزم زودتر ا...
12 شهريور 1390

تاریخ به دنیا اومدنت

شنبه ٢٥/٤/٩٠ عصر رفتم پیش دکترم همه چیز خوب بود آزمایش دیابت برام نوشته ببینه قند دارم یا نه تاریخ زایمان رو هم گفت ٢٨ شهریور شبش هم با خاله ساناز و دوستامون رفتیم تاتر کلی خندیدیم خیلی خوش گذشت فکر کنم توام کلی خندیدی عزیزم . فکر کنم تا آخر مرداد برم سرکار چون توی خونه خیلی حوصله ام سر میره . تازگی ها خیلی منو میزنی انگار که بزرگتر شدی و ضرباتت هم قوی شده ولی این ضربه ها برای من خیلی لذت بخشه مامانی ، عزیزه دلم امروز ٢٨ تیرماه و تو دقیقاً  دو ماه دیگه پیش مایی و تو بغل ما عاشقتم جیگری ...
12 شهريور 1390

اولین تکون های جنابعالی

اول از همه اینو بهت بگم که حدوداً دو هفته ست که داری تکون می خوری یعنی حدوداً 10 اردیبهشت ........ تقریباً تو هفته 19 نسبت به سنت عزیزم خیلی زود تکون و وول خوردن رو شروع کردی گاهی وقتها نصف شب تکون می خوری مامان و از خواب بیدار می کنی ولی من دوست دارم وقتی به خاطر تکونهای جنابعالی بیدار می شم آخه نمی دونی چقدر برام لذت بخشه چون بیشتر باورم می شه که هستی و داری زندگی منو بابایی رو تغییر می دی، امگا 3 می خورم به خاطر هوشت که زیاد بشه و کلی ویتامین فکر کنم این ویتامین ها شیطونت کرده چون خیلی وقتها می چرخی تو دلم که انگار داری ژیمناستیک بازی می کنی 23 اردیبهشت با خاله مهتابت رفتیم خیابان بهار یه مقدار برات لباس خریدم خیلی قشنگند ولی گذاشتمشون خ...
12 شهريور 1390

اولین سالگرد سه نفره ما

خوشگلم عزیزم نازم دوباره تو رو دیدم و صدای قلب قشنگت رو شنیدم واییییییی نمی دونی چقدر لحظه با شکوهی بود روز 20/1/90 روز سالگرد ازدواج منو بابایی تو مارو حتی بیشتر از روز عروسیمون خوشحال کردی مامانی آخه بابایی تا حالا نه صدای قلبت رو نشنیده بود نه تورو دیده بود واییییی عزیزم وقتی دکتر داشت اندامهای کوچیکه بدنت رو نشون می داد توی دلم یه چیزی می ریخت از خوشحالی زیاد دلم می خواست دکتر رو ببوسم وقتی گفت همه چیت سالمه و داری رشد عادیت رو طی می کنی ، پاهات رو نشون داد بازو و جمجمت رو هم دیدیم وزنت رو هم گفت 140 گرم و سنت رو 16 هفنه تمام ، آخرش که می خواستم از روی تخت بلند بشم یه دفعه به ذهنم رسید که جنسیتت رو بپرسم که با چرخی که رو شکم من زد گف...
12 شهريور 1390